الجمعة ٣ تموز (يوليو) ٢٠١٥
بقلم
ولادة اخرى ... فروغ فيرخندة
حياتي آية يكتنفها الظلاممتواتر سفرك بهاوستزدهر بيوم نحو فجر النمو السرمديانا من رسمت هذا الهتاف آه آهكم عمدتك بالماء والشجر النارالحياة ربماشارع تجتازه امرأة حاملة سلتها الفارغة كل يومالحياة ربما، حبل يتدلى من فرع شجرة لرجل شنق نفسهالحياة ربما ،طفل راجع من المدرسة الى البيتالحياة ربما ،اشتعال سيجارة بين هجعتينا ونظرة غائرة لرجل يرفع قبعته ليحيي بابتسامة خافتة عابر اخر " صباحك خير "الحياة ربما ، تلك اللحظة المحصنةحين تذوب نظرتي في بؤبؤ عينيكاو في الإحساس بذلك الشعور حين سأذوبه مع ضوء القمر للحصول على الظلامفي غرفة بحجم الوحدةقلبي الذي بأتساع الحب ،ينظر مليا في الادعاءات الساذجة بالسعادةبالزوال الممتع لورود لمزهريةبغسيلي الذي نشرته في حديقتنابصوت الكناري الذي بمقدار نافذة جميلآ هذاك هو نصيبيهو نصيبيقدري، سماء تسلبها مني ستارتي الموصدةقدري، النزول على درجة سلالم مهجورةومحاولة الحصول على شيء سريع التلاشيقسمتي، حزن ينغرس في ذكريات غربتيوالموت في حزن صوته حين يقول : أحب يديك"أغرس يدي في الحديقةوأعلم ، أعلم ، أعلمان النوارس ستبيض بين محاجر اصابعي تلك التي طليتها بحبركواني سأعلق بأذنيّ قيراطا من حبتي كرز توأموسألصق اوراق داليتك على اظافريفثمة طريقلا زال اولئك الصبية الذين احبوني ذات حين يرتادوهبشعرهم المجعدأعناقهم الرفيعةوتلك الاقدام النحيلةلا زالوا يذكرون تلك الابتسامة البريئة لطفلة اختطفتها الرياح ذات سهو من الظلامحجم السفر على خط الزمانوحجم الوقت الجاف حين يلقح الحجم الاخرحجم من صورة واعيهحين ينعكس من ضيافة مرآةوهكذا ثمة من يموتوثمة من لازال على قيد الحياةوما من لؤلؤة يصطادها الصياد في جدول حقير يصب في حفرة صغيرةاعرف انا ...حورية صغيرة تسكن الاوقيانوستعزف قلبها على ناي خشبيحورية حزينة... تموت ليلا بقبلةوتعاود الفجر بقبلة اخرى للحياةالنص الاصلي :تولدى ديگرفروغ فرخزادهمه هستي من آيه تاريكيس تكه ترا در خود تكرار كنانبه سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد بردمن در اين آيه ترا آه كشيدم آهمن در اين آيه ترابه درخت و آب و آتش پيوند زدمزندگی شایدیک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذردزندگی شایدریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزدزندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگرددزندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دوهمآغوشییا عبور گیج رهگذری باشدکه کلاه از سر بر میداردو به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید ’ صبح بخیر ’زندگی شاید آن لحظه مسدودیس تکه نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازدودر این حسی استکه من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیختدر اتاقی که به اندازهء یک تنهاییس تدل منکه به اندازهء یک عشقستبه بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگردبه زوال زیبای گل ها در گلدانبه نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ایو به آواز قناری هاکه به اندازهء یک پنجره میخوانن دآه...سهم من اینستسهم من اینستسهم من ،آسمانیس ت که آویختن پرده ای آنرا از من میگیردسهم من پایین رفتن از یک پله مترو کستو به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتنسهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاستو در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید :’ دستهایت رادوست میدارم ’دستهایم را در باغچه میکارمسبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانمو پرستوها در گودی انگشتان جوهریمتخم خواهند گذاشتگوشواری به دو گوشم میآویزماز دو گیلاس سرخ همزادو به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبان مکوچه ای هست که در آنجاپسرانی که به من عاشق بودند ، هنوزبا همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغربه تبسم های معصوم دخترکی میاندیش ند که یک شب او راباد با خود بردکوچه ای هست که قلب من آن رااز محل کودکیم دزدیده ستسفر حجمی در خط زمانو به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردنحجمی از تصویری آگاهکه ز مهمانی یک آینه بر میگرددو بدینسان ستکه کسی میمیردو کسی میماندهیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مروارید یصید نخواهد کرد .منپری کوچک غمگینی رامیشناسم که در اقیانوس ی مسکن داردو دلش را در یک نی لبک چوبینمینوازد آرام ، آرامپری کوچک غمگینیکه شب از یک بوسه میمیردو سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد